آدم به سن من که می رسه، ناخودآگاه تبدیل می شود به جمع آوری کننده انواع کلکسیون ها. یعنی، من که خودم همینطور بوده ام. الآن که فکرش را می کنم، اگر خانومم نبود تا حالا این کلکسیون ها بزرگتر و ارزشمندتر هم شده بودند.
از انواع کلکسیون هایی که دارم، یکی دم دست ترش انواع کارت های تبلیغاتی دوستان و همکاران هست که حدود 200-300 تا از سال های 1340 به این طرف هستند و از دیگه انواع ماشین اسباب بازی هست که اون ها هم قدمتی در همین حدود دارند. امروز، برای شما یک عکس از چند تا از کارتهام یک جا گرفته ام تا برای شما بگذارم اینجا.
نخواستم تبلیغات دوستان این جا باشد. این ها سه تا کارت هستند که یکی بالایی مشخص هست مال دفتر هواپیمایی است. وسطی را از سال 1348 دارم که در همان سال ها چاپ شده و دوباره دوستان لطف کرده اند و به من داده اند. سومی هم مربوط به باشگاه کوهنوردی هست که هرچند وقت یک بار آن جا می روم.
حالا فعلا این ها را داشته باشید، تا بعدا برایتان از ماشین های اسباب بازیم بگویم.
نوه ام، ماهان، رو سپرده اند دست من. دیگر نشستیم با هم یک ساعت جاخوراکی پرنده ها را درست کردیم تا تو فصل سرد سال غذا داشته باشند . بعد بردمش شرکت یک ساعت نشست کار تدوین بچه ها را نگاه میکرد. بچه را میدیدی با بیچارگی تمام از شدت نداری چشمش را دوخته بود به کامپیوتر رندر .
هی نگاه می کرد چه طوری عکس ها از بالا به پایین ریز ریز می آیند. آنقدر آرام و ملتمسانه نگاه کرد تا از آخر ، بچه های تدوین آن بخشی که تدوین شده بود را نشان دادند.
یک ده دقیقه ای بود . دیگر سر بچه گر شد و خندید. کار شرکت ادامه دار بود، و کمی درباره انیمیشن گپی زدیم و رسیدیم به این جا که یک عکس از شخصیت های داستانیشون بهم بدن. فعلا که اسمش را گذاشته اند «نهنگ آبی و توآتاها» تا بعد به زودی منتشر شه ، ببینیم چی از آب درمیاد:
تصویر بالا، مربوط به توآتاها می شود. آن سمت راستی ، توآتای شاخ دار هست. فعلا که این ها هستند.
این سر زدن هایم به وبلاگ قدیمی شده سالی یکبار. شاید به خاطر نیاز باشد.
دیروز (تمام دیروز) مشغول رندر بخشی از مستندسازیهایم بودم. کار دشواری بود از این جهت که پردازنده کامپیوترم انقدر ظرفیت نداشت سریعتر کار را بیندازد. دیروز و پریروز مشغول بود. در فیلمی آموزشی دیدم که این رندرها برای کامپیوترهایی که در فضای ابری هستند به کسری از ثانیه صورت میگیرند. آنهم با هزینه چیزی حدود یک دلار . برایم مهم آن یک دلار نبود. بیشتر این سوال را داشتم که آیا واقعا مشکل من را حل میکنه؟
در این مدت مشغول مطالعه کتابی مدیریتی شدم . در این کتاب مدیریت جادویی غربی را با مدیریت نین جوت سو ژاپنی مقایسه میکرد. میگفت با توجه به فرهنگ ژاپنی که در فیلم هایش هم مشخص شده که امکاناتی مشابه جادویی برای کسیکه نین جوت سو بلده وجود دارد بهتر است به جای استفاده از magic آمریکایی از کلمه ninjutso بهره ببرند . مثالش هم پنهان شدن یکباره شخص بود که امکان جادویی را در فیلمهای ژاپنی نشان میداد . اینکه چقدر این کلمه برای ما و ژاپنی ها جا افتاده جای بحث دارد اما سوالی که برایم پیش آمده این است که اگر ما ایرانی ها بخواهیم انتخاب کنیم به جای کلمه جادو ، و یا نین جوت سو کلمه دیگری انتخاب کنیم آیا بهتر است یکی از آن دو را انتخاب کنیم و یا کلمه سومی هم مثل علوم غریبه داریم؟
دوستان سلام
امروز بعد از مدتی وب گردی یادی از این وبلاگ قدیمیم کردم . خب هنوز نفسی هست. نوه های عزیز هم آخر هفته ها مثل امروز یک تماسی می گیرند و حال و احوال پرسی
امروز می خواستم این کارهای سفالم را بگذارم در سایت :
یک برگ هست و یک فکر کنم مرغی و یا حتی گربه ای. از پشت ترک های بیشتری دارن . از قدیم به کار سفال علاقه داشته ام و حالا فرصتی شده که کمی چیزهای سفالی درست کنم. این ها الآن خامپخت هستن. به دوستان نشانشان دادم که گفتن ارزش پخت در کوره ندارن. البته ناگفته نماند که جهت تنوع کمی آدامس اسپری بینی شامپو و خشبو کننده به آن ها اضافه کرده ام که الآن کمی بوی ترشی می دهن . کار سفال را هم خیلی دوست دارم شاید در آینده چرخ سفال هم خریدم تا کارهای حرفه ای تری بپزم
امروز تقریبا اتفاقی متوجه شدم که اینترنت قطعه، ولی اینترانت هست. شرایط پیش آمده، تقریبا غیرمنتظره بود. این اینترانت هم مثل این شده که انگار بین ملت لپ تاپ رایگان توزیع میکنند. البته، شاید طوری شود که ماها هم به طریقی وسطشان جا شویم.
عدهای در چند روز اخیر، شاید به بهانه کنجکاوی و شایدم ستیزه جویی خواستند حد نظارت را بسنجند و حالا یک سری اکتشافاتی هم صورت بگیرد، که این، واقعا ناراحتم کرد. آخر، این چه کاریست؟ نتیجه این کارها، رسوایی باشد خوب است؟
این روزها بیشتر مشغول نویسندگی هستم. یکی از کارهایم که نوشتن طرح اولیه انیمیشن "توآتاها و پادشاه بد" بود، هم دیگر یک ماه شد که برای یک فستیوال ژاپنی ارسال کردهایم.
نویسندگی کار سخت و پرهزینهای هست که شاید هم، میزان اهمیتش خیلی مشخص نباشد. مثلا فرض کنید، نویسندگی از یک خاطره نویسی روزانه شروع میشود، تا نویسندگی برای داستانهایی که قرار است مخاطب خوبی هم داشته باشند. شاید خاطره نویسی روزانه برای مخاطب نوشته شود، که با یک چند بیتی شعر اضافه کردن به انتها و یا ابتدای آن میشود غنای کار را افزود. یا اگر خاطرات برهه خاصی از زندگی در فضای خاصی، مثلا فضای دوره سربازی، باشد، ممکن است هم ماجرا زیاد باشد، و هم داستانهای خاطرات پیوستگی بیشتری داشته باشند. در این صورت، احتمالا نوشته خاطرات، مخاطب خوبی برای خود پیدا میکند. ولی در نویسندگی داستانهای وما پرمخاطب کار سخت تر است؛ گاهی برای غنای آنها، نه تنها لازم است شعر به آنها افزوده شود، بلکه لازم است علوم مختلف، خلاقیت، انواع استعاره، کنایه و تشبیه نیز به آن بیافزاییم، تا شاید مورد اقبال جمعی قرار بگیرد.
پ.ن: برای نویسندگی خصوصا مستند، از کتابها و اخیرا رسانههای مختلف استفاده میکنم. یکی از منابع همیشگی من کتاب مثنوی-معنوی مولاناست. اخیرا هم کانالی ویدئویی پیدا کردهام که در آن برخی اشعار مولانا را به صورت تصویری اجرا میکنند. کانال پری هست. تقریبا برای همه سلیقهای اشعار مولانا را تدوین کردهاند، که از اینجا میتوانید آن را ببینید.
قبلا یک بار برای شما از سفرم به کالیفرنیا گفتم. آنجا من و دوستان سعی میکردیم خوش بگذارنیم. شب یکی از روزهای آخر دور هم جمع شده بودیم که حسن گفت چراغها را خاموش کنیم تا بخوابیم. ما گفتیم این چه کاری است؟ گفت که من می خواهم بخوابم. همه همینطوری نشسته شروع کردیم به صحبت، در حالی که چراغ ها خاموش بود. حرف به این جا رسید که ببینیم چه کسی به جن بیشتر اعتقاد دارد. بحث در ارتباط با اجنه خیلی گرم شده بود که کسی در زد. یکی از بچه ها (عرفان) همینطور با خنده رفت که در را باز کند که ناگهان جیغش هوا رفت. همه در یک لحظه حیرت کرده بودیم. فقط چیزی که در آن تاریکی دیده میشد صورت پیرزن و پیرمردی بود که تا آن زمان به آن شکل ندیده بودیم. دماغ های آویزان و چهره ای کشیده و عصبانی. ترس برمان داشته بود که یکی جرئت کرد چراغ را روشن کند. بعد دیدیم که حسن و عماد در حال درآوردن ماسک های روی صورتشان هستند. من نفهمیدم که کی حسن بیرون رفت ولی گویا برای دستشویی رفته بود. این ماسک ها هم به قدری طبیعی بودند که واقعا تشخیص صورتک ها از چهره واقعی افراد سخت بود. البته عرفان از آن روز به بعد منتظر بود که تلافی کند ولی هربار بلایی سر خودش می آورد . یادمه یک بار هم وقتی حسن اشتباهی در دستشویی را باز کرد عرفان آن جا بود که عرفان هم از روی نفرتی که از حسن پیدا کرده بود در را طوری محکم روی خود بست که در قفل شد .
بعدترها که به ایران برگشتیم به کتابی هنری برخوردم که یاد میداد چطور از این صورتک ها با سیلی بسازیم. واقعا هم کاربرد دارند . یکی از آن ها را که خیلی سال پیش دیده بودم .
اوایل زندگی جیپ روبازی داشتم که وقتی میرفتم دنبال خانومم با اون میرفتم. کلا خیلی دوست داشتم اروپایی رفتار کنم. نه فقط اینکه رفتار کنم، دوست داشتم برای چند روز هم که شده با خانومم بریم پاریس و برج ایفل را از نزدیک ببینیم. حتی یک مدتی هم خودم و هم خانومم روی زبان فرانسوی کار میکردیم. عشق من اون زمانی بود که ma femme و mon mari را یاد می گرفتم. هر چیزی مربوط به خانوم، معشوقه و نامزد می شد را روی هوا می قاپیدم.
از چیزهایی که وقتی سن بالا می رود، برایت می ماند آلبومی هست و خاطراتی. گاهی دوست داری برگردی به گذشته و جوانی ولی ممکن نیست. گاهی وقتی به پسرم فکر می کنم ، به تربیتش ، با خودم فکر می کنم که می توانستم اول خودم بهتر تربیت شده باشم . دیگر نصف شب بلند شدم و تنها کاری که می توانستم بکنم ورق زدن آلبوم عکس هایم بود. چیز جالبی که توجهم را جلب کرد یک چیز پوستر مانندی بود که آن اوایل به همسرم داده بودم . به نظر خودم که خیلی ظرافت به خرج داده بودم. می خواستم زندگی خودم و خانومم رو با یک سفر به شانزلیزه تغییر بدم ولی نشد . ارز کم اومده بود و مثل الآن اون موقع هم نتوانستیم بریم پاریس . ولی عکس ها و خاطراتی که باهاش درست کردیم هنوز مونده . خوب و بد.
زیاد بودن برا عکس گرفتن ولی به هر طریق یه عکس ازشون گرفته ام. من با این ماشین ها که الآن فقط جمعشون میکنم کلی خاطره دارم. کلی باهاشون کنار باغچه بازی کرده ام و کلی هم سرشون با بچه ها تو سر و کله هم زده ایم
همه شون برام عزیزن. نمی تونم بگم کدومشون رو از اون یکی بیشتر دوست دارم. هر کدومشون هم با وجود کوچیکی قابلیت های خودشون رو دارن. مثلا یکی میبینی کامیون حمل گاوه، یکی ویژه حمل باره. بعضیاشون هم فی اند. تیکه هاشون از هم جدا میشه و یا توشون چرخ دنده داره. به هر حال من با این ها خیلی بازی کرده ام و همینطوری دوستشون دارم. هنوز هم در حال جمع آوریم. به مرور زمان گذشت نسل ها و تغییر جنس اسباب بازی ها و مدلشون باعث میشه کلکسیونم بیشتر خاص بشه
بعضیاشون رو پدرم خریده ، و مادرم هم در حفظشون کمک کرده. همسر هم تا حالا هرچی تونسته و ماشین داشته به این کلکسیون اضافه کرده. هنوز تو فکر اینم که ویترینشون کنم ولی خرج دکورش زیاد میشه و فعلا دستم خالیه. حالا اون کارت هام که نیازی به ویترین و فضا ندارن. ولی اینا رو هی جابجاشون کنم چون بعضیاشون پلاستیکی ان
مدتی ساکن شاهرود بودم، و بین دانشگاه و خانه راه کوتاهی بود که باید پیاده می رفتم. نزدیک ترین راه برای رفتن به دانشگاه از مسیر بازار سرپوشیده طی می شد. بازار سرپوشیده، جایی هست مثل پاساژهای امروزی، ولی اختصاصی تر و اگر از قدیم حفظ شده باشد، وسیع تر هم هستند. طوری که در مسافت های طولانی مثلا یک وقت میبینی یک دالان یا یک خیابان، به عبارتی، همه یک جنس میفروشند، مثلا راسته کفاشی، فرش فروشی، زرگری و غیره داریم. هر شهر، و خصوصا شهرهای بزرگ یک بازار سرپوشیده دارد، و اگر از وسط بازار، خیابانی رد نکرده باشند، امکان حفظ آنها بیشتر هست؛ چون یکی از امتیازات این بازارها، پیوستگی شان در چندین کیلومتر هست. بازارهای بزرگ قدیمی هم که تا حالا شهرت جهانی پیدا کرده اند، بازارهای تبریز، اردبیل، زنجان، قم، مشهد، کرمان، تجریش تهران و غیره است.
چیزی که در طول مسیر این بازار برایم جلب توجه می کرد، فروش کالاهای فرهنگی، سنتی و صنایع دستی ما بود. مثلا یک جا مغازه مسگری بود که موقع محرم زنجیر ی هم می فروخت. مغازه های زیادی هم مثل پاساژها، پارچه می فروختند. کاربرد بازارهای سرپوشیده به دلیل تهویه مناسبشون بیشتر از پاساژ هست. حتی در این بازارها نان فروشی (مخصوصا برای نانهای سنتی مثل نان قندی)، ماهی فروشی، میوه فروشی و غیره هم پیدا می شه.
گفتم نان سنتی، یاد نان سنگک افتادم. از ویژگی های شهرهای بزرگ مثل تهران، مشهد، و تبریز مکان های زیادی هست که در اونها این نان ها رو میفروشند. نان سنگک که به دلیل نوع پخت، نوع خمیرگذاری و سبوسی که دارد، در دنیا شهرت جهانی پیدا کرده. چیزی که در مثلا شهر شاهرود از استان سمنان میدیدم، کم بودن فروش این نان ها بود. بعضی ها، نان تافتون (لواش) خراسانی رو تحت عنوان نان سبزواری میفروختند، که خودم ترجیح میدادم به جای نان های نازک اون شهر، این نان رو تهیه کنم. البته، اگر از خراسان رضوی نان مشهدی رو میفروختند هم بیشتر ترجیح میدادم. چون به نظرم همون نان سبزواری هم به نان مشهد نمی رسید.
پ.ن: برای بازارهای سرپوشیده ایرانی هم ایده خوبی دارم که همون اول که بازار شروع میشه رو حداقل به یک نان سنتی فروشی اختصاص بدن. اینطوری در مرز بازار سرپوشیده با فضای بیرون یک نانوایی داریم که ترکیب خوبی میشه. البته، دیدم که وسط بازار هم نان میفروشن، ولی اولش که باشه به نظرم بهتره.
ازدواج من و همسرم خیلی سنتی بود. زن برادرم خواستگاری دختری روستایی از طایفه خودشون رفتند. همسرم لهجه داشت و من دوست داشتم راهش بندازم. در واقع اصلا فارسی یاد نداشت صحبت کند. چند ماه باید روش کار میکردم. میبردمش با مهندس ها و شرکتی ها با بهترین دوستام که باهاشون معاشرت داشتم، تا فارسی یاد بگیرد. بعد، آشپزی بلد نبود. بردمش و زیر دست یک آشپز آمریکایی آموزش گرفت. الآن خیلی ازش راضیم.
یادمه اون اوایل گاهی شب های تابستان رو با هم رو پشت بوم و زیر نور ماه میخوابیدیم. بهش صورت فلکی ها رو نشون میدادم و کلی به آسمان خیره میشدیم. به اون یاد داده بودم که اون ستاره ای که میبینه اول ثابته و بعد حرکت میکنه در واقع ستاره نیست. اون هم کلی شب هایی که خوابم میبرد از ستاره هایی صحبت میکرد که در واقع ستاره نبودند. یک کتاب اطلس ستاره شناسی هم خریده بودیم برای بچه ها تا با اون بزرگ بشن. تابستون ها هوا گرم و مرطوب بود و زمستون ها هم بقدری سرد بودند که کرسی میگذاشتیم. البته معمولا خانه والده من همه جمع میشدند و بچه ها هم آن جا بازی میکردند.
من همسرم را از همان اول باهوش فداکار و شجاع دیدم. حتی وقت هایی که قصد نداشتم دیدن فامیل بروم اون به جای من میرفت. اگر فامیل کمک هم میخواست من به نوعی از طریق همسر کمکش میکردم. خلاصه دیگر من عاشق همسرم بودم.
علامه شیخ شوشتری از اون آدمای خوب روزگار خودش بوده که بیشتر به نسل من می خورد. متولد 1281، و متوفی 1374. از اون شخصیتایی که از خودمون میپرسیم، هنوز هم زمان ما وجود دارن؟ در زمان منکه بودند، مثل آیت الله بهجت و همین علامه شیخ شوشتری خودمون.
یکی از چیزهایی که در مورد این علامه خیلی مورد توجهم قرار گرفت، نحوه نوشتن کتابهاش بود. اولین کتابی که شیخ شوشتری نوشت (قاموس الرجال)، به صورت پاورقی و دستنویس کناره های کتابی دیگر بود. بعد از اینکه آن رو نشان حاج شیخ آقا بزرگ تهرانی میدهند، بهش میگن اینکه در حاشیه نوشتهای کتاب جدایی نیست. کمی بعد، همون دستنویس ها رو به صورت جدا می نویسد، و کتاب درست میشه. البته، کتاب بعدا به قدری جامع و کامل میشه که در 11 جلد نوشته میشه، سه جلد هم مستدرک اون بوده.
از چیزهای جالبی که در مورد شیخ شوشتری خونده ام، قرآن دستنویسش بوده. شیخ شوشتری، یک قرآن دستخطی همیشه همراهش بوده که خودش پاورقی های زیادی روی اون نوشته بوده. اولین بار هم که کتاب رو میخره، میبینه کاغذهای اولش با خمیری به هم چسبیده ان. کتاب رو میده با دقت باز میکنند و میبینن، خانومی اون کتاب رو با دست خط خودش نوشته. و جالب اینکه این کتاب، اون زمان میشده نسخه 74 دست خط اون خانم. زمانی که خیلی از ماها، قرآن رو به زور به یک دور و یاچند دور ختم هم نمیخونیم، قرآنی به دست شیخ شوشتری میرسه که برای دور هفتاد و چهارم رونویس دستی شده.
این عالم گرانقدر، خصوصیات خوب زیادی داشته، از جمله این که بسیار شنا میکرده، اهل پیاده روی و ورزش بوده، و پس از فوتش نیز باقیات الصالحات خوب زیادی برجای گذاشته، که یکی از آن ها منزل مسی ایشون هست که به عنوان کتابخانه الآن به آستان قدس رضوی اهدا شده.
ایشون در طول عمر گهربارشون آثار متعددی داشته ان که از جمله آن ها میشه به قاموس الرجال، الاخبارالدخیله، الاوائل، و قضاء امیرالمومنین اشاره کرد.
درباره این سایت